بخشی از متن کتاب:
ژوزف مرلن هیچگاه خواب درستی نداشت. در طول شبهای پایانناپذیر بیخوابیاش، هرگز به جنگ نمیاندیشید.
درآن چهار سال، جنگ را حادثهی نفرتانگیزی میدید که به ناخشنودیهای ناشی از محدودیت مواد غذایی افزوده بود. همکارانش دروزارتخانه، بخصوص کسانی که نزدیکانشان در جبهه بودند، از اینکه میدیدند تنها نگرانی اين مرد بدعنق نرخ ایاب و ذهاب و کمبود مرغ است آزرده میشدند و با بیزاری به او میگفتند: «آخر، آقای عزیز،ناسلامتی جنگ است.» و مرلن، ناراحت و کلافه، پاسخ میداد: «جنگ؟ کدام جنگ؟ چرا توقع دارید به این جنگ بیش از جنگ قبلی یا جنگ بعدی اهمیت بدهیم؟» به او به چشم آدمی منفیباف و کم و بیش خائن نگاه میکردند. اگر سرباز بود، بیهیچ معطلی او را به جوخهی اعدام میسپردند. اما در پشت جبهه، خلق و خویش خطر کمتری داشت. بااین همه، بیاعتناییاش به رویدادها، اهانتهای بیشتری برایش به بار آورد. میدان شازیژ-مالمون نخستین محل بازدید او از یک گورستان نظامی بود. اولیای امور، با خواندن گزارش او موقعیت را بسیار نگران کننده دیدند و چون هیچکس نمیخواست مسئولیتی به گردن بگیرد. گزارش به سرعت به مقامات بالاتر ارجاع شد تا سرانجام به دفتر رئیس ادارهی کل مرکزی رسید؛ مقام عالیرتبهای که، مانند همتایان خود دروزارتخانههای دیگر، متخصص مسکوت گذاشتن پروندهها بود. مرلن در این مدت، هر شب در رختخواب، جملاتی را که باید در حضور مقامات ادا میکرد، به دقت آماده میساخت. اين جملات همگی به حاصل تحقیقات او برمیگشت که ساده، صریح و دارای عواقبی سنگین بود: هزاران سرباز فرانسوی را در تابوتهایی فوقالعاده کوچک دفن میکردند. طول قد آنها هرچه بود -از یک متر و شصت سانتیمتر تا بیش از یک متر و هشتاد-همگی را در تابوتهایی به درازای یک متر و سی سانتیمتر قرار میدادند. برای اینکه آنها را در تابوت بگنجانند، باید پس گردنشان را خرد میکردند. پاهایشان را ارّه میکردند و قوزک پایشان را میشکستند. روی هم رفته با اجساد این سربازان چنان رفتار میشد که گویی اجناسی هستند که باید قطعه قطعه شوند. او توضیح میداد که چون کارکنان «نه اطلاعی ازکالبدشناسی دارند و نه مصالح لازم در اختیارشان هست، مجبورند استخوانها را با لبهی بیل یا با لگدی که با پاشنهی پا بر سنگی صاف میزنند بشکنند، گاهی هم با کلنگ. حتی بااين شیوه نیز کم نیست مواردی که نتوانستهاند بقایای اجساد مردان قدبلند را در این تابوتهای زیاده کوچک جای دهند. بنابراین تا جایی که ممکن بوده آن ها را در تابوتها چپانده اند و مازاد را در تابوتی که به جای سطل زباله به کار میرود انداختهاند. وقتی این تابوت پر شده است، درش را بسته و رویش نوشتهاند “شناخته نشد؟”. گزارش مثل بمب صدا کرد. اگر مطلب درز پیدا میکرد، رسوایی به پا میشد. از آن پس باید خبرهای مربوط به این موضوع، بیهیچ توقفی درلایههای میانی، یکراست به دفتر رئیس ادارهی کل مرکزی فرستاده می شد. برای آرام کردن مرلن، از طریق سلسله مراتب به وی اطمینان دادند که گزارشش را با دقت تمام خواندهاند و تمام و کمال تایید کردهاند و بیهیچ تردیدی آن را در کوتاه ترین مدت، به نحو مقتضی، پیگیری خواهند کرد. مرلن، که نزدیک به چهل سال تجربه داشت، بیدرنگ پی برد که گزارشش مدفون شده است. آنچه مدیران را به زحمت میانداخت باید از سر راه برداشته میشد. مرلن میدانست که از به زحمت انداختن آنها نه تنها هیچ سودی نصیبش نخواهد شد. بلکه باز با دادن یک شغل تشریفاتی به او، جابجایش خواهند کرد. او مردی وظیفهشناس بود و به وظيفهی خود عمل کرده بود. احساس میکرد سزاوار هیچ سرزنشی نیست. به خانهاش برگشت و خوابید. برای نخستین بار در زندگی، شب را به تمامی در خواب گذراند.
خواب غمانگیزی دید: شماری سرباز، در مرحلهی پیشرفتهای از پوسیدگی، در گورهایشان نشسته بودند و گریه میکردند. کمک میخواستند، اما هیچ صدایی از گلویشان بیرون نمیآمد. تنها سنگالیهایی غولپیکر، یخزده از سرما، که مثل کرم برهنه بودند، به آنها یاری میرساندند و با بیل رویشان خاک میپاشیدند. همچنان که روی غریقی از آب گرفته بالاپوشی میاندازند تا او را بپوشانند. مرلن، دستخوش احساسی عمیق، از خواب بیدار شد. آنچه برایش تازگی داشت اين بود که این احساس منحصراً به خودش مربوط نمیشد. جنگ، که مدت ها از پایانش میگذشت، سرانجام به زندگی او هجوم آورده بود. آنچه پس از آن گذشت، حاصل آمیزهی شگفتانگیزی بود از جوّ ماتمزای گورستانها که او را به عرصهی ناکامیهای زندگیاش بازمیگرداند.
خصلت آزار دهندهی سدی که مسئولان سرراهش قرار داده بودند و سختگیری و انعطاف ناپذیری همیشگی خودش؛ کارمند درستکاری چون او نمیتوانست به بستن چشمهایش اکتفا کند. این مردگان جوان، که هیچ وجه مشترکی با آنها نداشت، قربانی بیعدالتی شده بودند و جز او کسی را برای جبران آن نداشتند. این موضوع ظرف چند روز مشغلهی ذهنی او شد. سربازان جوان شهید عذابش میدادند، هم چون احساسی عاشقانه، حسادت یا سرطان!