بریده اول
تاریخ ما را نومید کرده، اما مهم نیست.
در آغاز قرن، ماهیگیری پا به سن گذاشته، و همسرش تصمیم گرفتند برای درآمد بیشتر، مستاجر بگیرند. هر دو در دهکدهی ماهیگیری یونگدو – جزیرهی بسیار کوچکی کنار بندر بوسان – به دنیا آمده و بزرگشدهبودند.در سالهای طولانی ازدواج، زن سه پسر به دنیا آورد، اما تنها هونی، بزرگترین و ضعیفترین آنها زنده ماند. هونی لبشکری و پاچنبری به دنیا آمد.هرچند شانههایی پهن داشت و اندامی قوی و رنگ ورویی بور. حتی وقتی مرد جوانی شد، همان روحیهی آرام و متفکر کودکی را حفظ کرد. هونی وقتی دهان بیقوارهاش را با دست میپوشاند، کاری که عادت داشت موقع برخورد با غریبهها انجام دهد، به پدر خوشقیافهاش شباهت پیدا میکرد. هر دو چشمهای درشت خندان داشتند. ابروهای تیره به پیشانی وسیعش جلوه میداد که در اثر کار مدام در هوای آزاد آفتابسوخته بود. هونی مانند پدر و مادرش تند حرف نمیزد و بعضیها به اشتباه فکر میکردند، چون او سریع حرف نمیزند، مشکل ذهنی دارد. اما این حقیقت نداشت. در ۱۹۱۰ وقتی هونی بیست و هفت ساله بود، ژاپن کره را اشغال کرد. ماهیگیر و همسرش کشاورزهای صرفهجو و سختکوش حاضر نشدند اجازه بدهند اشراف ناتوان و فرمانرواهای فاسد کشور که مملکت را به دزدها باختهبودند، آنها را از کار و زندگی منحرف کنند.وقتی دوباره قیمت خانه بالا رفت، زن و شوهر یک ت=اتاق خواب را خالی کردند و در اتاق کوچک نزدیک آشپزخانه خوابیدند تا مستاجرها را بیشتر کنند.
بریده دوم
زمستانِ بعد از اشغال منچوری به دست ژاپن، سخت بود. بادهای گزنده در اقامتگاه کوچک میوزید و زنها لایههای لباسشان را با پنبه پر میکردند. چیزی که اسمش رکود اقتصادی بود در همه جای دنیا پیدا میشد. مستاجرها سر غذا این را می گفتند و حرفهایی را تکرار می کردند که از مردهایی که میتوانستند روزنامه بخوانند، در بازار شنیده بودند. آمریکاییهای فقیر به اندازهی روسهای فقیر و چینی های فقیر گرسنه بودند. حتی ژاپنیهای معمولیِ زیرِ پرچمِ امپراطور، فقیر بودند.
بیتردید زرنگها و جان سختها آن زمستان جان به در بردند. اما گزارشهای شرمآور از بچههایی که به بستر رفته بودند و بیدار نشده بودند، دخترانی که معصومیتشان را به خاطر کاسه ای نودل گرم می فروختند و افراد مسنی که دزدانه میرفتند تا جوانها بتوانند غذا بخورند بیاندازه زیاد بود.
بریده سوم
ژاپن وضع بدی داشت. دولت این را می دانست اما به شکست اعتراف نمیکرد. جنگ در چین ادامه داشت بیآنکه از شدتش کم شود. پسرهای رئیس برای ژاپن جنگیده بودند. پسر بزرگ که به منچوری رفته بود سال قبل یک پایش را از دست داده و از قانقاریا مرده بود. پسر کوچک رفته بود نانجینگ تا جای او را بگیرد. در مراسم سوگواری، شیمامورا سان گفته بود ژاپن در چین است تا به منطقه ثبات ببخشد و صلح را گسترش دهد، اما طوری گفت که یوسب حس نکرد خودِ شیمامورا سان یک کلمه اش را باور داشته باشد. ژاپن داشت در جنگ آسیا بیشتر فرو میرفت و شایعاتی از این شنیده میشد که ژاپن به زودی در جنگ اروپا با آلمان متحد می شود. هیچ یک از اینها برای یوسب اهمیت داشت؟ وقتی رئیس ژاپنی از جنگ حرف میزد به موقع سر تکان داده و به نشانهی تصدیق غرغر کرده بود چون باید وقتی رئیستان داستان تعریف میکرد سر تکان می دادید. با وجود این برای هر کرهای که او را میشناخت غیر ممکن به نظر می رسید که ژاپن جنگ در آسیا را گسترش دهد. چین کره نبود. چین تایوان نبود. چین می توانست یک میلیون نفر از دست بدهد و از پا در نیاید شاید قسمتهایی سقوط میکرد اما ملت چین گستردگی غیرقابل باوری داشت. می توانست تعداد زیادی را از دست بدهد، باز دوام بیاورد کرهایها می خواستند ژاپنیها برنده شوند؟ البته که نه اما اگر دشمنان ژاپن پیروز می شدند چه به سرشان می آمد؟
این ها می توانستند خودشان را نجات بدهند؟ معلوم بود که نه. پس جانت را نجات بده. این چیزی بود که کرهای ها باور داشتند. خانوادهات را نجات بده. شکمت را سیر کن. حواست را جمع کن و به آدمهای با مسئولیت بدبین نباش اگر ملی گراهای کره نمیتوانستند کشورشان را پس بگیرند، پس بگذار بچه هایت ژاپنی یاد بگیرند و سعی کن جلو بروی. وفق پیدا کن. مسئله به این سادگی نبود؟
عوض هر میهنپرست که برای آزادی کره مبارزه میکرد یا هر حرامزادهی بخت برگشتهی کرهای که برای ژاپن میجنگید ۱۰۰۰۰ هم وطن در کشور و جاهای دیگر فقط می کوشیدند شکمشان را سیر کنند در نهایت شکم شما امپراطورتان بود.
بریده چهارم
حالا سونجا میتوانست هر قدر کیمچی که او و کیونگهی درست میکردند بفروشد و این توانایی به او نوعی قدرت داده بود. اگر میتوانستند کیمچی بیشتری درست کنند، مطمئن بود می توانست آن را هم بفروشد. اما تخمیر به زمان نیاز داشت و یافتن مواد درست همیشه امکان پذیر نبود. حتی اگر سود مناسبی میبردند قیمت کلم میتوانست هفته بعد بالا برود یا بدتر از آن ممکن بود اصلا پیدا نشود .
وقتی کلم در بازار نبود، ترب، خیار، سیر یا پیاز کوهی را ترشی میانداختند و گاهی کیونگهی هویج یا بادمجان را بدون سیر یا رب فلفل قرمز ترشی میانداخت. چون ژاپنیها این ترشی ها را ترجیح می دادند سونجا تمام مدت به زمین کشاورزی فکر میکرد.
باغچهی آشپزخانه کوچکی که مادرش پشت خانه داشت، حتی وقتی مهمانهای اقامتگاه دو برابر آنچه میدادند غذا میخوردند، تامین شان میکرد. قیمت مواد غذایی تازه مدام بالا میرفت و کسانی که کار میکردند از عهده هزینه بیشتر مایحتاج اساسی بر نمی آمدند.
این اواخر بعضی از مشتریها یک فنجان کیمچی می خواستند؛ چون نمیتوانستند پول یک کوزه را بپردازند. اگر سونجا کیمچی یا ترشی نداشت، چیزهای دیگر میفروخت سیب زمینی شیرین یا بلوط کباب میکرد، یا بلال می پخت. حالا دو چرخ دستی داشت و آنها را مثل واگنهای قطار به هم وصل کرده بود. یک چرخ با منقل ذغالی دست ساز و یکی هم برای ترشیها.
چرخدستی ها بیشتر جای آشپزخانه را میگرفتند چون از ترس دزدها باید داخل خانه نگه شان می داشتند سود را به طور مساوی با کیونگهی تقسیم میکرد و هر یک سن را که می توانست برای مدرسه بچه ها و برای حق عبور و رفتن به خانه کنار میگذاشت تا شاید مجبور به رفتن شوند.
بریده پنجم
«ما داریم برمیگردیم به وطن» یوسب این را گفت و چشمهایش را بست.
«پیونگ یانگ در کنترل روسهاست و آمریکاییها بوسان را در اختیار دارند می خواهی به آنجا برگردی؟» یوسب گفت: « برای همیشه به آن حال نمی ماند.»
«آنجا گرسنگی می کشید»
«از ژاپن خسته شدهام»
«چطور میخواهی برگردی پیونگیانگ یا بوسان؟ تو حتی نمیتوانی طول این مزرعه را هم طی کنی»
«شرکت حقوقم را بدهکار است .به اندازه کافی که خوب شدم، برمیگردم ناگاساکی و حقوقم را میگیرم»
«آخرین بار که روزنامه خواندی کی بود؟» هانسو از صندوقها یک دسته روزنامهی کرهای و ژاپنی را بیرون کشید که برای کیم آورده بود. دسته روزنامهها را کنار تشک یوسب گذاشت.
یوسب به روزنامهها نگاهی انداخت اما حاضر نشد آن ها را بردارد.
«پولی در کار نیست» هانسو آهسته با یوسب حرف میزد. انگار او بچه باشد. «شرکت هرگز به تو پول نمیدهد هرگز هیچ سندی از کارتو وجود ندارد و تو نمی توانی ثابت کنی. شرکت چیزی بیشتر از این نمی خواهد که هر کره ای فقیر برگردد، اما برای مصیبت هایت یک سن هم به تو نمیدهد. ها»
یوسب پرسید «منظورت چیست؟ تو از کجا میدانی؟»
هانسو که به دلایل شخصی شرمنده به نظر می رسید گفت «میدانم. من ژاپن را میشناسم.» او تمام دوره بزرگسالی اش را بین ژاپنیها زندگی کرده بود. پدرزنش بیتردید قدرتمندترین نزولخوار ژاپنی در کانسای بود. می توانست با اطمینان بگوید ژاپنی ها وقتی می خواستند، به طرز بیمارگونهای لجوج می شدند. در این حالت درست مثل کره ای ها بودند با این تفاوت که سرسختی آنها ملایمتر و سختتر قابل شناسایی بود.
«میدانی پول بیرون کشیدن از ژاپنی ها چقدر سخت است؟ اگر نخواهند پولت را بدهند، هرگز نمیدهند داری وقتت را تلف می کنی»
بدن یوسب گرم بود و میخارید.
«هر روز عوض یک کشتی پر از احمق هایی که میخواهند به وطن برگردند و به طرف کره میروند، دو کشتی پر از پناهنده برمیگردد. چون آنجا چیزی برای خوردن نیست. کسانی که یک راست از کره آمدهاند حتی از توهم درمانده تر اند. برای نانِ یک هفته مانده، کار میکنند. زن ها بعد از دو روز گرسنگی یا اگر مجبور باشند شکم بچه شان را سیر کنند، بعد از یک روز خود فروشی میکنند. تو در رویای وطنی زندگی می کنی که دیگر وجود ندارد.»
بریده ششم
پارادیزو یوکاهاما ساعت هشت شب، شلوغ بود. سر و صدای زنگهای کوچک، دینگ دینگ چکشهای کوچک روی گویهای مینیاتوری فلزی، بوقها و خاموش و روشن شدن چراغ های رنگی. فریادهای خوشآمدگویی از ته گلوی کارکنان چاپلوس، برایش مثل تسکین موقتی بر سکوت دردناک توی سرش بود. هاروکی حتی به دودهای چرخان و غلیظ تنباکوی بالای سرش اهمیت نمیداد؛ که مثل لایهای از مه بالای سر بازیکنان نشسته در برابر ردیف پشت ماشینهای عمودی زنده نما معلق بود. همین که قدم به سالن گذاشت مدیر ژاپنی به سرعت به سوی او آمد و پرسید چای میل دارد یا نه. بوکو سان در جلسهای با فروشنده ماشین بود و قول داده بود کوتاهش کند. هاروکی و موزاسو هر شب پنجشنبه یک قرار شام همیشگی داشتند و هاروکی دنبال او آمده بود. گفتنش عادلانه بود که تقریباً هر کسی در سالن میخواست با قمار پول اضافهای در بیاورد. اگرچه بازیکنان برای فرار از سکوت ترسناک خیابانها که تعداد اندکی سلام میگفتند به آنجا می آمدند. برای دوری از خانه های بدون عشق که همسران به جای کنار شوهر ها پیش بچه ها می خوابیدند، برای فرار از واگن های قطار بیش از حد داغ ساعت شلوغی، جایی که هول دادن دیگران عیبی نداشت، اما حرف زدن با غریبه ها عیب بود. وقتی هاروکی جوانتر بود چندان اهل بازی پاچینکو نبود. از وقتی به یوکوهاما کوچیده بود به خودش اجازه می داد اینجا کمی استراحت کند .خیلی زود چند هزار ین باخت. بنابراین یک سینی دیگر توپ خرید. هاروکی در مورد ارثیهاش بی ملاحظه نبود، اما مادرش آنقدر پس انداز کرده بود که حتی اگر هم اخراج میشد و خیلی می باخت باز کافی بود. وقتی هاروکی میتوانست برای نیازهای خودبه مردهای جوان پول بدهد، میتوانست دست و دلباز باشد. بین همهی پلیدیها، پاچیینکو بدی کوچکی به نظر میرسید.
بریده هفتم
سونجا دستش را روی شانهی مادرش گذاشت. موهای مادرش تقریبا خاکستری شدهبود و در روز موهایش را به سبک قدمی پایین گردنش جمع میکرد. شب رشتههای کمپشتموها روی پشتش آویختهبود.سالها کار در فضای باز، صورت بیضی کوچکش را چروکیده و روی پیشانیاش و دور دهانش خطوط عمیقی انداختهبود. تا جای که به یاد داشت، مادرش اولین کسی بود که بیدار میشد و آخرین نفری که به بستر میرفت.به سختی جوانترها کار میکرد. هرگز زیاد حرف نمیزد، پا که به سن گذاشت، خیلی بیشتر حرف برای گفتن داشت.انگار سونجا هرگز نمیدانست به او چه بگوید.
«اوما، یادت هست با آپا از زیر خاک سیبزمینی بیرون میآوردیم؟ سیبزمینیهای زیبای آپا چاق و سفید بود و وتی تو خاکستر میپختی، خیلی خوب میشد. من بعد از آن سیبزمینی به آن خوبی نخوردهام.»
یانگجین لبخند زد. آنها روزگاری شادتر بودند. دخترش، هونی را فراموش نکردهبود که برای او پدر فوقالعادهای بود. چند نوزادشان مردهبودند، اما آنها سونجا را داشتند. او هنوز سونجا را داشت.
«دست کم پسرها در اماناند. شاید برای همین اینجاییم. بله»
یانگجین مکث کرد.«شاید برای این اینجاییم» صورتش شاد شد.«میدانی؟ موزاسوی تو خیلی بامزه است. دیروز گفت میخواد برود آمریکا و مثل تو فیلمها کت و شلوار بپوشد و کلاه بگذارد. گفت میخواهد پنج پسر داشتهباشد.»
سونجا خندید، چون این حرفها به موزاسو میآمد.
«آمریکا؟ تو بهش چی گفتی؟»
«گفتم تا وقتی با پنج پسرش به دیدن من بیاید، ایرادی ندارد.»
آشپزخانه بوی کارامل گرف و زنها آنقدر تر و فرز کار کردند تا آفتاب خانه را پر کرد.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.