بریده اول
سر دختر روی تلی از برگ نارنجی قهوهای آرام گرفته بود. چشمهای بادامی اش به چتر درختان چنار، بلوط و راش بالای سرش خیره مانده بود، اما انگشت های نامطمئن آفتاب را که از میان شاخهها سیخونک می زد و روی زمین رنگ طلایی میپاشید، نمیدید. سوسکهای سیاه براق به سرعت روی مردمک چشمها حرکت میکردند و آنها پلک نمیزدند. آنها دیگر جز تاریکی مطلق هیچ چیز نمیدیدند.
کمی آن سوتر، دستی رنگ پریده – گویی در جست وجوی کمک، یا حصول اطمینان از اینکه تنها نیست – از زیر لفاف برگهای خشک بیرون زدهبود. هیچ یک از اینها قرار نبود توسط کسی پیدا شود. باقی کالبدش، خارج از دسترس، هر تکه گوشهای پرت افتاده از جنگل، مخفی شده بود.
در همان نزدیکی، ترکهای شکست. با صدایی به بلندی سوختن ترکهای در آتش در سکوت کامل؛ و فوجی آشفته از پرندگان یکباره از زیر بوتهها فوران کرد. کسی داشت نزدیک میشد.
کنار دختر نادیده زانو زد. به آرامی موهایش را نوازش کرد و به گونه هایش دست کشید، در حالی که انگشت هایش از تصور آنچه قرار بود پیش بیاید، میلرزید. بعد سر دختر را برداشت، چند برگی را که به لبههای شکافتهى گردنش چسبیدهبود، پس زد و سر را با دقت داخل کولهاش گذاشت – که در آنجا میان تکههای شکستهی گچ تحریر آرام بگیرد.
بعد از لحظهای تأمل، دستش وارد کوله شد و چشمهایش را بست. بعد زیپ کوله را کشید، بلند شد، و سر را با خودش برد.
چند ساعت بعد، تیم تحقیقات جنایی و افسران پلیس سر رسیدند. کالبد ناقص دختر را شمارهگذاری کردند، ازش عکس گرفتند، مورد بررسی قرار دادند و در نهایت بردند به سردخانه، تا در آنجا برای هفتهها – انگار در انتظار کامل شدن – روی تختی بماند.
البته جسد هیچ وقت کامل نشد. تحقیقات گسترده و کلی سؤال و درخواست تنظیم شد، اما با وجود تلاشهای تمام کاراگاهان و اهالی شهر، سرش هیچ وقت پیدا نشد، و کالبد دختر توی جنگل، هرگز کامل نشد.
بریده دوم
این واقعی نیست(علی رغم اینکه وجود خاک را میان انگشتهای پایم حس می کنم و طعم گچ مانند قرص را توی دهانم). تنها کاری که باید بکنم، بیدار شدن است. بیدار شو! بیدار شو! متأسفانه دست یافتن به بیداری – درست مثل نسیانی که پیش تر در جست و جویش بودم – به همان اندازه دشوار است.
جلوتر میروم و کف دستم را می گذارم روی در اتاق نشیمن. پس چه خیال کردید؟ معلوم است که این کار را میکنم. این یک رویاست رویاهایی مثل این مسیری اجتناب ناپذیر را طی میکند؛ یک کوره راه پیچ درپیچ در دل جنگلی تاریک، که صاف میرسد به کلبه ی نان زنجبیلی دراعماق روانمان.
در را با هلی باز می کنم. اینجا هم هوا سرد است. البته نه سرمای عادی. نه خنکای خانه در نیمه شب. این نوع سرما، خودش را می پیچد دور استخوانهایت و مثل یک توده یخ می نشیند توی رودههایت. سرمای ناشی از وحشت. و آن بو هم شدیدتر می شود، قدرت می گیرد. به زحمت نفس میکشم. دلم میخواهد از اتاق بزنم بیرون. میخواهم فرار کنم، جیغ بزنم، اما در عوض لامپ را روشن میکنم.
نشسته روی صندلی دسته دارم. موهای بلوند سفیدش مثل رشتههای چسبناک تار عنکبوت چسبیده روی سرش، و در زیر آن بخشهایی از استخوان جمجمه و مغزش پیداست. صورتش به شکل اسکلتی است، که با لایه های ناقصِ پوستِ پوسیده پوشیده شده.
مثل همیشه، پیراهن گشاد، جین راسته، و پوتین های مشکی سنگین پوشیده. لباسهایش کهنه و مندرسند. گل روی پوتینها خشک شده. کلاه داغانش روی دستهی صندلی آرام گرفته.
باید زودتر از اینا می فهمیدم. دوره و زمونهی لولوخورخورهی بچه گیم سراومده. حالا دیگه من یه آدم بزرگم. وقتشه با مرد گچی رودررو بشم.
بریده سوم
به طریقی عجیب درست همانطور که وقتی اتفاق ناگواری میفتد دلت میخواد آنقدر بخندی که نفست بند بیاید دوچرخه سواری آن روز به مقصد جنگل با نشاط ترین و مفرحترین دوچرخهسواریمان بود.
در طول زمستان زیاد به جنگل نمیرفتیم. غیر از هوپو که هرازگاه تا جنگل رکاب میزد تا هیزم جمع کند. آن روز آفتاب میتابید.باد منجمد به صورتهایمان سیلی میزد و موهایمان را میکشید. پوستم تازه بود و گزگز میکرد. پاهایم انگار قدرتش را داشتند که سریعتر از همیشه رکاب بزنند. هیچچیز جلودارمان نبود.دلم میخواست آن رکاب زدن، همانطور ادامه داشتهباشد. اما البته امکانش نبود. خیلی از زودتر از همیشه تودهی تیرهی درختها در نظر پدیدار شد. میکی آهنی کمی نفسبریده پرسید «حالا چی کار کنیم؟» از دوچرخهها پیادهشدیم. نگاهی به اطراف انداختم. و بعد پیدایش کردم. روی حصار چوبی نزدیک پلکان سنگچین رسم شدهبود. یک دست گچی که با نوک انگشت به سمت جلو اشاره داشت. گو تپله حین رد کردن دوچرخهاش ا روی سنگچیم گفت:«پس پیش به طرف جلو» نگاهی توی چشمهایش داشت که دقیقا وصف حال خودم بود. نوعی هوشیاری در حد بالا. نوعی هیجان عصبی.
مطمئن نیستم هیچ کدامشان دقیقا میدانست دنبال چی باید بگردد یا نه. و شاید هم میدانستند. اما نمیخواستند با صدای بلند ادایش کنند.
تمام بچهها دلشان میخواهد جسد پیدا کنند. تنها چیزی که یک پسر ۱۲ ساله بیشتر از این دلش میخواهد پیدا کند، سفینهی آدم فضاییها، گنج مدفون یا مجلهی پورن است. آن روز دلمان میخواست یک چیز ناجور پیدا کنیم. و پیدایش کردیم. فقط مطمئن نیستم آیا کسی فکرش را میکرد آنقدر ناجور باشد؟
بریده چهارم
«احتمالا برات سؤال پیش نیومده که چرا برگشتم؟»
«هوم م. به خاطر دستپخت افسانه ای من؟»
«اد، با امسال که بگذره، میشه سی سال!«
«آره، می دونم.»
«قضيه حتی واسه رسانه هام مهمه»
«راستش شخصاً توجهی به رسانه ها ندارم.»
«احتمالاً کارعاقلانه همینه. بیشتر اخبار دربارهی مزخرفاتِ ناراحت کنندهس. واسه همینه که فکر می کنم مهمه یه نفر اصل داستانو تعریف کنه. کسی که واقعا اونجا حضور داشته.»
«یعنی یکی مثل تو؟» با سر جواب مثبت می دهد: «و به کمک تو نیاز دارم.»
«دقیقا در چه مورد؟»
«واسه نوشتن یه کتاب. شایدم برنامهی تلویزیونی. من کلی ارتباط و پارتی دارم و تا همین جاشم کلی تحقیقات انجام دادم.»
بهش زل میزنم و بعد با تکان سر می گویم: «نه»
«اقلا گوش کن بین چی میگم»
«علاقه ای ندارم. دلیلی نمی بینم دوباره موضوعو پیش بکشم.»
«اما من میبینم.» بطری آبجو را می اندازد توی سطل. «ببین، سال هاست دارم زور می زنم به اون اتفاق فکر نکنم. تمام مدت از رودررو شدن باهاش طفره رفتم. ذهنمو روش بستم، ولی الان به این نتیجه رسیدم که وقتش رسیده با ترس و عذاب وجدانمون رو در رو بشیم و براش کاری بکنیم.»
شخصا به این نتیجه رسیدهام بهترین کار این است که ترسهایت را بگیری و بگذاری توی یک جعبهی قرص و محکم و هلش بدهی توی عمیقترین و تاریکترین کنج ذهنت. اما هر کس روش و عقیدهی خودش را دارد.
بریده پنجم
لبهایش روی هم فشرده شد: «از هیچی به اندازهی قلدربازی بدم نمیاد. اما یه چیزی رو راجع به بچه قلدرا میدونی؟»
سرم را به دو طرف تکان دادم. در آن لحظه هیچ چیز دربارهی هیچ چیز نمیدانستم. احساس ضعیف بودن و حقارت می کردم. شکم و سرم درد می کرد و غرق شرم شده بودم. دلم می خواست دهانم را با وایتکس بشویم و آنقدر خودم را لیف بکشم تا پوستم زخم شود.
آقای هالوران گفت: «بچه قلدرا بزدلن. و بزدلا همیشه نتیجهی کاراشونو میبینن. بهش میگن “كارما”. معنیشو میدونی؟»
دوباره با تکان سر جواب منفی دادم، کم وبیش خداخدا می کردم آقای هالوران برود.
«معنیش اینه که هر چه کنی کشت، همان بدروی. هر کار بدی که ازت سر بزنه، همون اونقدر میاد دنبالت که بالأخره بزنه به کمرت. اون پسره هم آخره یه روز نتیجه ی کاراشو میبینه. از این بابت مطمئن باش.»
دست گذاشت روی شانه ام و کمی فشار داد. توانستم زورکی لبخند بزنم.
بریده ششم
پدرم یک بار بهم گفت:«هیچ وقت براساس حدس و گمان عمل نکن. حدس و گمان آدمو سر کار میذاره»
وقتی هلاج و واج نگاهش کردم ادامه داد:«این صندلی رو میبینی؟به نظرت فردا صبح که بیای، این صندلی همینجا سر جاشه؟»
«آره»
«همین یعنی حدس و گمان»
«فکر کنم… همینطوره»
بابا صندلی را برداشت و گذاشتش روی میز. «تنها راهی که مطمئن بشی این صندلی همینجا میمونه، اینه که با چسب بچسبونیش به زمین.»
«خب این تقلب نیست؟»
لحنش جدیتر شد.«مردم همیشه در حال تقلبن ادی. و همینطور دروغ گفتن. واسه همینه که باید همهچیزو تو ذهنت ببری زیر سوال. همیشه باید ورای واضحاتو نگاه کنی»
سر جنباندم«چشم»
در آشپزخانه باز شد و مامان آم داخل. یک نگاه به صندلی، یک نگاه به من و بابا، و سرش را به طرفین تکان داد و گفت:«مطمئن نیستم دلم بخواد قضیه رو بدونم.»
بریده هفتم
گو تپله گفت: «هی مانستر.»
«سلام، حدس بزنید چی شده!»
«چی شده؟ بالاخره آدم شدی؟»
«ها ها! نه، به هدیه پیدا کردم که هنوز بازش نکردی.»
«نه بابا! همشونو وا کردم که»
جعبه را برایش نگه داشتم بالا. گو تپله گرفتنش. «ایول!»
نیکی پرسید: «از طرف کیه؟»
گو تپله تکان تکانش داد، روی کاغذ کادو را نگاه کرد. اثری از کارت اسم نبود.
«مگه مهمه از طرف کیه؟» شروع کرد به پاره کردن کاغذ کادو، و همان موقع صورتش کش آمد. «این دیگه چیه؟»
همگی زل زدیم به هدیه. یک سطل بزرگ، پر از گچهای رنگی مدرسه.
«گچ ؟» میکی آهنی زیرجلکی خندید. «کی واست هدیه گچ خریده؟»
«چه میدونم! دیدی که اسم نداره، جناب نابغه.»
در سطل را برداشت و از تویش چند تا گچ در آورد.« حالا با اینا باید چه غلطی بکنم؟»
هوپو آمد بگوید: «اونقدرام بد نیســ..»
«بد نیست؟! یه مشت آشغال بوگندوئه رفیق!»
به نظرم برخوردش زیادی شدید بود. به هر حال یک نفر به خودش زحمت داده، برایش هدیه خریده، و کادو پیچش کرده بود. اما گو تپله تحت تأثير آفتاب و قند موجود توی شیرینی ها کمی هایپراکتیو شده بود. در واقع همه مان همانطور شده بودیم.
گچ ها را با نفرت انداخت زمین. «فراموشش کنین. بیاین بریم جنگ آبپاش.»
همگی شروع کردیم به بلند شدن. اجازه دادم بقیه جلوتر بروند، بعد به تندی چمباتمه زدم، یک تکه گچ برداشتم و چپاندم توی جیبم.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.