بریده اول
برایم زیاد پیش میآید که با کس دیگری عوضی گرفتهشوم.چه آدمهایی که بهم برمیخورند و حس میکنند من را جایی دیدهاند. همیشه هم یادشان نمیآید که در چه شرایطی، چه موقعیتی، کی و کجا میتوانستهاند ملاقاتم کردهباشند. با این که قیافهها و اسمهاشان چیزی یادم نمیآورد، از سر ادب خودم را معرفی میکنم و من هم به حافظهام فشار میآورم تا احیانا جایی یا موقعیتی یادمان بیاید که میتوانستهایم با هم باشیم. چند دقیقه بعد ناچار از قبول این که نمیتوانیم کوچکترین خاطرهی مشترکی پیدا کنیم برای نتیجهگیری دو یا سه بار شانه بالا میاندازیم، چند لبخند گنگ رد و بدل میکنیم و عذر میخواهم آن کسی که آنها فکر میکردند نیستم. بعد روز خوبی برای هم آرزو میکنیم و به راه خودمان میرویم. اما گاهی وقتها چنان اطمینانی از خود نشان میدهند که جای هیچ شکی باقی نمیماند. مدرک این اطمینان ضربهی محکمی است که به پشتم حواله میکنند و قبل از آن حسابی تکانم میدهند.طوری که بیهوده سعی میکنم تسلیمشان شوم. یک قدم عقب میروند تا خوب وراندازم کنند. دست آخر متقاعد میشوند که خود خودم هستم. و این که اصلا تکان نخوردهام یا این که چقدر عوض شدهام. حتی آنهایی که من را با ریش میشناختند – خودشان این جور میگویند، من که هیچ وقت ریش نداشتهام – دست آخر بی هیچ شکی من را بیریش هم به جا میآورند.
بریده دوم
یک روز در پیادهرو محلهام یک نفر به من تنه میزند. در چنین مواردی معمولا مودبانه عذرخواهی میکنم. کار دیگری نمیتوانم بکنم. واکنشم همین است.وقتی بهم تنه میزنند یا پایم را لگد میکنند ماشینوار ببخشید را من میگویم. اما این بار وقتی شانههامان به هم میخورد نمیدانم چه مرگم میشود. برمیگردم و اعتراض میکنم.مرد یک دفعه میایستد.برمی گردد و صاف تو چشمهام زل میزند. همان لحظه از جسارتم پشیمان میشوم. راه رفته را برمیگردد. چشمهاش هنوز دوخته وسط چشمهام. و بی هیچ حرفی نزدیک تر میآید. میرسد به فاصلهی ایدهآل برای کوبیدن ضربهای به سرم. ضربهای که هر لحظه منتظرش هستم. و دستهام توی جیبهام دنبال دستمالی میگردد که برای تمیز کردن خون دماغم لازم خواهم داشت. همان لحظه صورتش گل میاندازد. نگاهش می درخشد و فکر میکند او را یاد کسی میاندازم به اسم «لوپویو».در یک یا دو کلمه. نمی دانم. اما همین جوری صدام میزند.«لوپویو! خدای من! خودتی!». و من بسیار خوشحال از این که ماجرا به این میچرخد با کمال میل قبول میکنم کسی باشم که او خیال میکند و حالا نشستهام توی کافهی روبه رویی تا با «ژوزف لورنزو» آبجویی بخورم. کسی که میفهمم همسلولی سابقم است و زمانی را با هم سر کردهایم.همین طور طی فراری به یاد ماندنی به نقل از او با کلی آدم دیگر که از نظرمان یکی از یکی شریرتر بودند.
بریده سوم
هیچ چیز دلسرد کنندهتر از بند کفشی نیست که در بدترین لحظه وا میرود و آدم مجبور میشود دو سر رشتهرشتهی آن را با گره زشتی وسط سوراخهای کفش، سرهمبندی کند، به زشتی یک تره فرنگی، وسط صورت. و این فقط یک مسئلهی زیباشناسانه نیست، مسئله فقط این هم نیست که کل شور و حالم در هم شکست. مسئلهی اصلی این است که به محض تعمیر این خرابی، آن هم با مشقت، آدم دیگر میترسد بندهاش را بکشد.میترسی گره خوب نگرفته باشد یا بند این بار از جای دیگری پاره شود، تازه از این احتمال چیزی نمیگویم که شاید، لنگهی دیگر کفش هم این بلا را سر آدم بیاورد.و این ترسها بیمکافات نیستند. چون اگر از کشیدن صادقانهی بندها بترسی، دیگر صاحب پاهات نیستی، به همین راحتی. شوالیهای را تصور کن که نتواند افسار مرکبش را بکشد مبادا پاره شود. آن وقت اسب، سوار همهچیز میشود و اختیار سرش را به دست میگیرد. و همینطور اختیار پاهاش را که باید حس کنند مهارشان دست کس دیگری است و نمیتوانند هر جا دلشان خواست بروند یا هر وقت دلشان خواست.
بریده چهارم
ازم پرسید «سیگار نداری؟» ایستادم. به سختی میتوانست سر پا بایستد. خیلی مودبانه جواب دادم که نه، گفتم سیگار نمیکشم. گفت:« خب، کبریت هم نداری؟» گفتم:«اگر سیگار نکشم، برای چی باید کبریت داشتهباشم؟» چین به ابرو انداخت. برای او حرف سنگینی بود. تازه از خودم پرسیدم او که سیگار ندارد، کبریت میخوهد چه کار. دوباره ازم پرسید:«ساعت هم نداری، نه؟» گفتم متاسفم، اما من ساعت مچی ندارم. و خواستم به راهم ادامه بدهم. اما او بازوم را گرفت. بهم گفت که برام خیلی گران تمام میشود که نه کبریت دارم ، نه سیگار و نه ساعت که به او بدهم، و فکر کردهام کی هستم که همهچیز را از او دریغ میکنم. حتی ملامتم کرد که صدام را براش بالا بردهام. بعد صورتش را تا چند سانتی متری صورتم جلو آورد، فاصلهی لازم برای آن که که از نفس ترش بهرهمند شوم، و بهم گفت که قیافهام چیزی یادش میآورد.که قبلا من را جایی دیده و خاطرهی خوبی از این دیدار نداشته. کمکم اوضاع داشت بد میشد. بهش گفتم:«چه غلطی میخواهید بکنید؟» با احتیاط نگاهم کرد. گفتم:«بروید گم شوید!» و همان جا، روی پیادهرو، گیج و منگ رهاش کردم. مثل دکلی در باد آب میخورد.
بریده پنجم
نگاه مشکوکی داشت و طوری چرخید که شانهاش نمیگذاشت نامهها را ببینم، انگار برگههایی بودند که میخواست از نگاه کج یک متقلب حفظشان کند. بلافاصله بعد گفت:«آه…» یک قدم رفتم طرفش و گفتم:«بله؟…» با تپش قلب زور میزدم از بالای شانهاش ببینم این «آه…» چه معنایی دارد. چون از آن «آه…» های کوچکی بود که موقع پیدا کردن چیزی که از مدتها پیش دنبالش میگردیم به زبان میآوریم. یک «آاااه!…» از سر تسکینی عمیق نبود، شبیه آهی که یک نزدیکبین موقع گذاشتم دست روی عینکش میکشد یا آدمی یک چشم موقع پیدا کردن چشم شیشهای خود ته جیبش یا آه زن یک دریانورد که بادبانی را در افق تشخیص میدهد. نه، همچو «آاااه..»ی نبود، «آه…» معمولیتری بود. فقط یک «آه…» کوچک، خیلی خشک اما لبریز از امید. در واقع هیچ ابهامی در کار نبود و بی هیچ شکی کل قضیه میتوانست به این معنا باشد که بالاخره دست گذاشته روی نامهای ارسال شده برای پییر سیمون، البته اگر بعد از آن «آه…» دست نگه میداشت، اگر چیز دیگری اضافه نمیکرد، مخصوصا بلافاصله بعدش نمیگفت«آه نه …»، که گفت«آه نه…» درست مثل وقتی که دستگیرمان میشود چیزی که پیدا کردهایم همانی نیست که از مدتها پیش دنبالش میردیم. با این فرق که در آن «آه نه …» یاس عظیمی نبود. آهی نبود که یک نزدیکبین بعد از خرد کردن عینکش میکشد یا آدمی یک چشم با دیدن افتادن چشم شیشهای خود در آب، یا آه زن یک دریانورد، وقتی کشتی در دوردست غرق میشود.درست برعکس، آن «آه نه…» تقریبا لحن شادی داشت. «آه نه…» شیطنتآمیزی بود. حتی میتوانم بگویم شرارتبار. مگر این آدم چیزی طبیعی هم داشت؟
دوباره گفت:«متاسفم…» گرچه کاملا معلوم بود که همه چیز است غیر از متاسف.
بریده ششم
با خودم گفتم باورکردنی نیست، به محض این که کمی به ذهنت میدان میدهی، عجب فکرهای احمقانهای به سرت میزند، انگار بند قلادهی سگ جوانی را ول کردهباشی. اگر نمیدانم با کدام روشی میتوانستم به همهی این افکار بیهوده که در سرم وول میخورند و داغ میشوند جهت بدهم و تبدیلشان کنم به انرژی، بیشک توربینها را به گردش درمیآوردم و برق تولید میکردم.حتم دارم برای روشن کردن کل یک شهر کافی بودند. دست کم شاید این فکر سزاوار حلاجی بود. از این رو به آن دل دادم و کمکم جدیتر به این مسئله فکر کردم، به چیزی که میشود آن را یک جور مطالعه روی عملی کردن افکار نامید.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.