پاییز بود. دو کالسکه به سرعت از بزرگراه میگذشتند. در کالسکه اول دو زن نشسته بودند. یکی از آنها لاغراندام و پریدهرنگ بود؛ دیگری خدمتکار او، زنی بود فربه با گونههای گلگون و برافروخته. گیسوان كوتاه و فِردار او از زیر کلاه رنگ و رورفته و کوچکش بیرون زده بود. با انگشتان قرمزش، که از دستکش بدون انگشت بیرون زده بود، پیوسته و بیاختیار، طرههای مویش را به زیر کلاه فرومیبرد. سینههای برجستهاش در زیر شال بتهجقه ای او گواه سلامت او بود. چشمان سیاه و نافذش گاه به مزارعی دوخته میشد که شتابان از پس پنجره کالسکه میگذشتند، گاه خجولانه به بانویش نگاهی میانداخت و گاه با بیقراری گوشههای کالسکه را میکاوید.
کلاه بانویش، که از طاقچه آویزان بود، جلو روی او پس و پیش میرفت؛ توله سگی روی دامنش دراز کشیده بود؛ پاهایش که به دلیل وجود جعبههای کف کالسکه بالا قرار گرفته بودند، روی آنها، هماهنگ با حرکت فنرها و صدای ناموزون شیشههای پنجره، با صدایی که به زحمت شنیده میشد، ضرب گرفته بودند.
بانوی کالسکه، که دستهایش را روی دامنش تا کرده بود، چشمانش را بسته بود و روی بالشهایی که در پشتش انباشته بود، به طور نامحسوسی تکان میخورد، با اخمی جزئی جلو سرفههای متناوبش را میگرفت. شبکلاه سفیدی سرش بود؛ دستمال آبی کمرنگی به دور گردن ظریف و بیخونش بسته بود. فرقی صاف که تا زیر کلاهش کشیده میشد موهای بلوند و روغن زدهاش را، که کاملاً کف سرش خوابیده بود، جدا میکرد و این فرق پهن، درواقع، چیزی از خشکی و بیحالتی پوست سرش را نشان میداد. اسباب ظریف و زیبای چهرهاش را پوستی آویخته و کمابیش زردگونه پوشانده بود، اما گونهها و اطراف آنها به سرخی میزد. لبها خشک و بیقرار بودند. مژگان ها تنک و صاف بودند و مانتوی سفری پارچهایاش، در جلو، به صورت تاهای صافی روی سینههای فرورفتهاش قرار داشت. چهره او با آن چشمان بسته از خستگی، اوقات تلخی و رنجی حکایت میکرد که برایش به صورت عادت درآمده بود.
نوکر یک آرنجش را روی دسته نشیمنگاه سورچی قرار داده بود و چرت میزد. کالسکهران که گهگاه فریادی میکشید، چهار اسب درشتهیکل را به چابکی پیش میتازاند و گهگاه سر بر میگرداند و به سورچی كالسكه دیگر که او هم گاهی فریادی میکشید نگاه میکرد. چرخها به سرعت و یکنواخت رد پهن و موازي خود را بر گِل چسبناک جاده جا میگذاشتند. آسمان تیره و گرفته بود، مهی سرد و مرطوب بر مزارع و جاده فرومیافتاد. درون کالسکه دم گرفته بود و بوی ادوکلن و خاک در آن پیچیده بود. زن بیمار سرش را به عقب برد و آرام چشمانش را گشود. چشمها درشت بودند، رنگ سیاه شکوهمندی داشتند و برق میزدند.
زن با حالی عصبی نوک مانتوی خدمتکار را، که بفهمی نفهمی به پایش میخورد با دست نزار و زیبایش پس زد، لب هایش به طور محسوسی جمع شد و گفت: «باز هم!» ماترشا دامن مانتویش را با هر دو دست گرفت سنگینیاش را روی پاهای تنومندش انداخت و اندکی آن طرفتر نشست. چهره تر و تازهاش رنگ قرمز به خود گرفت. چشمان سیاه و شکوهمند زنِ بیمار با حرص تمام هر حرکت خدمتکار را دنبال کرد. آن وقت هردو دستش را به صندلی تکیه داد و او نیز، در جای خود، درصدد برآمد خود را بلند کند تا راستتر بنشیند اما توانایی این کار را نداشت. لبهایش گشوده شد، طعنهای ناپخته و بدخواهانه تمام چهرهاش را از شکل انداخت و گفت:
کاش دست کم کمکم میکردی! گو اینکه لزومی نداره و خودم میتونم، فقط لطف کن اون هیکل گندهتو رو من ننداز! اگه کاری از دستت بر نمیآد خودت رو به من نزن.»
آن وقت چشمانش را بست. سپس، پلکهایش را باز بالا آورد و به خدمتکار چشم دوخت. آهی سنگین از سینه زن بیمار بیرون آمد، اما این آه ناگهان قطع شد و به صورت سرفه درآمد. سپس چهرهاش درهم رفت، رویش را برگرداند و با هر دو دست سینهاش را گرفت. سرفه که تمام شد چشمانش را بست و باز بیحرکت ماند. کالسکه چهاراسبه و کالسکه چهارچرخه وارد روستایی شدند. ماترشا دست تنومندش را از زیر شالش دراز کرد و به خود صلیب کشید.
بانو پرسید: «اینجا کجاست؟»
– ایستگاه پسته، خانوم.
– میخوام بدونم پس چرا صلیب کشیدی؟
– اون جا کلیساست، خانوم.
زن بیمار رویش را به طرف پنجره کرد و در آن حال که چشمان درشتش که حالا کاملا باز بودند، به کلیسای بزرگ روستا دوخته شده بودند، آهسته به خود صلیب کشید.
کالسکه چهاراسبه و کالسکه چهارچرخه همزمان جلو ایستگاهِ پست توقف کردند. شوهر زن بیمار و دکتر از کالسکه چهارچرخه پیاده شدند و به طرف کالسکه چهاراسبه رفتند.
دکتر نبض زن را گرفت و گفت: «حالتون چطوره؟»
شوهر به زبان فرانسه پرسید: «خب، عزیزم، حالت چطوره؟… خستهای؟ دوست نداری بیایی بیرون؟»
ماترشا، که بستهبندیهایش را جمع کرده بود، خودش را به گوشه کالسکه میچسباند تا مزاحم گفت و گوی آنها نشود. زن بیمار گفت: «بیرون و تو نداره؛ وضعم همون طوره که بود. بیرون نمیام.»
شوهر پس از آن که مدتی کنار او ایستاد، پا به ساختمان گذاشت ماترشا از کالسکه بیرون پرید و نوک پا نوک پا، به حال دو، از روی گلها گذشت و خودش را به در ورودی رساند.
زن بیمار با لبخندی خفیف به دکتر، که کنار پنجره کالسکه ایستاده بود، گفت: «آخه به این دلیل که من حالم خوب نیست شما نباید صبحونه نخورده راه بیفتین.
همین که دکتر با قدمهای آرام از زن دور شد و دوان دوان و به چابکی از پلههای ایستگاه بالا رفت، زن در دنباله حرف هایش زیر لب گفت: «حالا حتی یه نفرشون نگران من نیستن. حال خودشون خوبه بنابر این هیچی براشون مهم نیس. ای، خدایا!»
شوهر خطاب به دکتر سلام و احوالپرسی کرد و همان طور که با لبخندی شاد دستهایش را به هم میمالید، گفت: «خب، ادوارد ایوانوویچ، من سفارش دادم گنجه مخصوص نوشابه برامون بیارن. با این فکر چطورین؟
دکتر جواب داد: «خیلی عالیه.»
شوهر صدایش را پایین آورد، ابروانش را درهم کرد، آهی کشید و گفت: خب، حالش چطوره؟»
– گفتم بهتون، به ایتالیا نمیرسه… اگه خدا بخواد تا مسکو میتونه تاب بیاره. اون هم تو این هوا.
شوهر یک دستش را سایهبان چشمانش کرد و گفت: «پس چکار باید کرد؟ ای خدایا، خدایا.» آن وقت رویش را به مردی کرد که گنجهی مخصوص نوشابه را پیش می آورد.
دکتر شانه بالا انداخت و گفت: «باید همون جا توی خونه میموندین.»
شوهر با تندی گفت: «بفرمایین ببینم من چه کاری میتونستم بکنم… ببینین، من تا اونجا که می تونستم جلو رفتنشو گرفتم؛ از ذخیره مالیمون گفتم؛ از بچهها گفتم که باید ولشون میکردیم میاومدیم؛ و از کارهام… گوشش بدهکار هیچ چیز نبود. جوری نقشه کشیده خارج بمونه که انگار سالمه. با این حال، اگه وضعشو براش شرح میدادم جا به جا تموم میکرد.»
– اینو بدونین، واسیلی دمیتریچ، که اون همین الان دیگه تموم کرده. کسی که ریه نداشته باشه زنده نیست، ریه که نمیتونه خودشو ترمیم کنه. غمانگیزه، ناراحت کننده است، اما چه میشه کرد! نگرانی شما و من باید این باشه که پایان زندگیش هرچه ممکنه راحت باشه. موقعیت ایجاب میکنه که یه مشاور روحی دم دست باشه.
– ای خدایا! آخه موقعیت منو در نظر بگیرین، چطور میتونم در بیام بهش بگم وصیتشو بکنه؟ هر اتفاقی میخواد بیفته بیفته، من اینو بهش نمیگم. خودتون هم میدونین که اون چقدر خوبه…
دکتر سرش را بهطور معنیداری تکان داد و گفت: «فرقی نمیکنه ، سعی کنین ترغیبش کنین صبر کنه تا جادهها یخ بزنه.»
دختر رئیس ایستگاه پست، که ژاکت بدون آستینش را روی سرش انداخته بود، روی پلههای گلآلود عقب ایستگاه ظاهر شد و با صدای جیغ مانند گفت: «آکسیوشا، آهای، آکسیوشا! بیا بریم یه نگاهی به این خانمی بندازیم که از شیرکین اومده؛ میگن دارن میبرنش خارج چون ریهش مریض شده. من تا حالا آدم مسلول ندیدم!»
آکسیوشا به سرعتِ برق خودش را به درگاه رساند، آن وقت دست همدیگر را گرفتند و دوان دوان از دروازه ایستگاه بیرون رفتند. به کالسکه چهاراسبه که رسیدند درنگ کردند، از کنارش گذشتند و از پشت پنجره پایینی نگاهی توی آن انداختند. زن بیمار رویش را به آنها کرد؛ اما همین که نگاه کنجکاو آنها را دید سرش را برگرداند.
دختر رئیس ایستگاه گفت: «راستی راستی چه تیکهای بوده، اما الان به چه حال و روزی افتاده، واقعاً که آدم ترس برش میداره. دیدیش آکسیوشا… دیدیش؟»
آکسیوشا حرفش را تأیید کرد و گفت: «آره، چقدر لاغره! بیا بریم یه بار دیگه نگاهش کنیم. حیف این زن، ماشا!»
ماشا گفت: «چقدر هم رنگش پریده!» آن وقت هردو به طرف دروازه دویدند.
زن بیمار به فکر فرورفت: «ظاهراً وحشتناک شدم. وای، اگه هرچه زودتر به خارج می رسیدم… هرچه زودتر! اون وقت طولی نمیکشید که خوب میشدم.»
شوهر به طرف کالسکه آمد و همان طور که با دهان پُر چیزی می جوید، گفت: «خب، حالت چطوره عزیزم؟»
زن بیمار با خود فکر کرد: «همون سوال همیشگی، دست از لومبوندن هم برنمیداره!» آن وقت با دندانهای برهم فشرده گفت: «همونطورم که بودم.
– میدونی عزیزم، میترسم سفر توی این هوا حالتو بدتر کنه، ادوارد ایوانوویچ هم همین حرف رو میزنه. بهتر نیست برگردیم؟
از سکوت زن حالت خشم خوانده میشد.
– احتمالاً هوا بهتر میشه، جادهها برای سفر مناسب میشن؛ تو هم بهتر میشی، اون وقت ما همهمون با هم راه میافتیم میریم.
– از این حرفم ناراحت نشو، می خوام بگم اگه مدتها قبل به حرفهات گوش نداده بودم الان تو برلین بودم و حالم کاملاً خوب شده بود.
– من تقصیر نداشتم، فرشته من، خودت هم میدونی که نمیشد اما الان، اگه یه ماهی صبر کنی، حالت حسابی خوب میشه من هم کارهامو راست و ریس میکنم، اون وقت میتونیم بچهها رو با خودمون ببریم…
– بچه ها که حالشون خوبه، این منم که حال ندارم.
آخه، عزیزم، درک کن، با این هوا اگه تو راه حالت بدتر بشه… میخوام بگم دست کم توی خونه با اون امکاناتی که فراهمه، حالت بهتر میشه.
زن بیمار، که عصبانی شده بود، با حاضرجوابی گفت: «خب، گیرم توی خونه میموندم؛ میموندم چه کار کنم؟ که بمیرم؟» اما لفظ مردن ظاهراً او را ترساند و ملتمسانه و با حالی پرسشآمیز به شوهرش نگاه کرد. مرد نگاهش را پایین انداخت و ساکت شد. لبهای زن بیمار، مثل لبهای بچهها، ناگهان جمع شد و اشک از چشمانش فروریخت. شوهرش چهرهاش را با دستمال پوشاند و بی آنکه حرفی بزند از کالسکه چهاراسبه دور شد.
زن بیمار چشمانش را رو به آسمان بالا برد و گفت: «نه، میرم.» دستهایش را بر هم تا کرد و زیر لب بریده بریده کلماتی زمزمه کرد، میگفت: «خدایا، این مجازات برای چیه؟» و اشکهایش بیش از پیش فرو میریخت. مدت زیادی از ته دل دعا کرد، مزرعهها و جاده همچنان تیره و گرفته بود، مه پاییزی نه کمتر شده بود و نه بیشتر و مثل گذشته بر گِل و لای جاده، بر بامها، بر کالسکه چهاراسبه و بر پوستین سورچیها فرو میافتاد. سورچیهایی که شاد و پرشور با هم گرمِ گفت وگو بودند، محور چرخها را روغنکاری میکردند و اسبهای تازه به آنها میبستند.
اسبهای زین و یراق شده آماده بودند. اما سورچی هنوز دست به دست میمالید. توی کلبهی سورچیها بود. اتاقک کلبه گرم، گرفته، تاریک و ملالآور بود؛ بوی رختخواب، نان پخته، سوپ کلم و پوستین تویش پیچیده بود. توی اتاقک چند سورچی نشسته بودند؛ آشپز نزدیک اجاق سرگرم کار بود؛ روی هره بالای اجاق مرد بیماری دراز کشیده بود که رویش چند پوستین انداخته بودند.
سورچی جوانی که پوستین پوشیده بود و شلاقی به کمربندش محکم کرده بود پا به اتاقک گذاشت، به مرد بیمار سلام کرد و گفت: «عمو ودور، آهای عمو وِدور!»
یکی دیگر از سورچیها صدایش را بلند کرد و گفت: «با فدكا چه کار داری؟ مگه نمیبینی مسافرهای کالسکهت منتظرن؟»
مرد روستایی موهایش را عقب زد، دستکشهای بلندش را، که لای کمربندش محکم کرده بود، تنظیم کرد و گفت: «پوتینهام پاک زهوارش در رفته. نکنه خوابه؟ آهای عمو ودور؟»
صدای ضعیفی پاسخ داد: «چیه؟» و چهرهای تکیده، پوشیده از موهای قرمز، از هره بالای اجاق به طرف او خم شد. دستی پهن، پلاسیده و پر مو پالتوی خاکیرنگی را روی شانههای استخوانیاش که پیراهنی کثیف آنها را پوشانده بود کشید و گفت: «یه قلپ آب خوردن به ما بده برادر، حالا چی میخوای؟»
جوان یک چمچه آب به دستش داد.
آن وقت پا به پا شد و گفت: «فدكا، میخوام بگم گمونم الان اون پوتینهای نو نوارتو لازم نداشته باشی، بدهشون به من… گمونم دیگه توش و توان راه رفتن نداشته باشی.»
مرد بیمار که سر خستهاش را نزدیک چمچه براق آورده بود و سبیل تنک و آویختهاش توی آب تیره فرورفته بود، با حالی خسته و آزمندانه آب میخورد. ریش ژولیدهاش تنک بود؛ نا نداشت چشمان گودافتاده و تارش را بالا بیاورد به چهره جوان نگاه کند. آب را که خورد خواست دستش را بالا بیاورد دهان آب چکانش را پاک کند، اما از عهده برنیامد، این بود که دهانش را با آستین پالتویش پاک کرد. آن وقت بیآنکه حرف بزند و درحالی که به سختی از راه بینی نفس میکشید و سعی میکرد تمام نیرویش را جمع کند، یک راست توی چشمان جوان نگاه کرد.
جوان پرسید: «نکنه قول اونها رو به کس دیگهای دادی در این صورت حرفشو نزنیم. راستش، اون بیرون خیس خیسه و من کار گرفتم،
یعنی سورچی شدم؛ اینه که پیش خودم فکر کردم از فدكا بخوام پوتینهاشو به من بده؛ اون که دیگه پوتین به دردش نمیخوره. البته اگه خودت لازمشون داری، حرفی نیست…»
چیزی رفته رفته درون سینه مرد بیمار شروع به خسخس کردن و سر و صدا کرد، آن وقت با آن گلوی گرفته و سرفههایی که چیزی نمانده بود راه گلویش را بگیرد رو به جلو خم شد.
آشپز به طور نامنتظر و با صدایی پرخاشگرانه که در تمام کلبه به طنین درمیآمد گفت: «الان دو ماه آزگاره که از بالای این اجاق جم نخورده… ببینین چطور به خودش میپیچه، آدم صداشو که میشنوه دلش کباب میشه. این بابا پوتین به چه دردش میخوره؟ آخه آدم رو که با پوتین خاک نمیکنن. البته از وقت خاک کردنش گذشته. خدا منو با این فکر و خیالها ببخشه! ببینین چطوری به خودش میپیچه. کاش میبردنش به یه کلبه دیگه، به یه جای دیگه. میگن برا این جور مریضها مریضخونه هست، چاره دیگهای هم نیست. این جا تموم این گوشه رو گرفته، جا رو تنگ کرده. آدم نمیتونه جم بخوره. اون وقت انتظار دارن این جا تمیز هم باشه.»
مأمور اسبهای ایستگاه همان طور که از دم در، توی کلبه را نگاه میکرد، گفت: «آهای با توام سرگئی، بیا برو سوار کالسکهت بشو، این خانواده محترم منتظر توان!»
سرگئی میخواست بیآنکه منتظر جواب بشود بیرون برود که مرد بیمار در خلال سرفههایش با چشم به او اشاره کرد که میخواهد جواب بدهد. او که جلو سرفههایش را گرفته بود و اندکی آرام شده بود، با صدایی که خس خس در آن احساس میشد، گفت: «سرگئی، پوتینهای منو بردار ببر، فقط قول بده وقتی مُردم یه سنگ قبر برام میخری… میشنوی چی میگم؟»
– ممنونم، عمو، پس میبرمشون؛ در مورد سنگ هم برات بگم یکی برات میخرم. خدا رو شاهد میگیرم، برات میخرم.
مرد بیمار با بیحالی گفت: «شاهد باشین، مردم، این بابا قول داد.» سرفههای پیوستهاش چیزی نمانده بود او را خفه کند.
یکی از سورچیها گفت: «آره، شنیدیم قول داد. حالا بیا برو سرگئی وگرنه مأمور دوباره به دو خودشو میذاره این جا. خودت که میدونی این خانم شیرکینی حال خوشی نداره.»
سرگئی به چابکی پوتینهای پاره و بسیار بزرگش را بیرون آورد و آنها را زیر میزی پرتاب کرد. پوتینهای فدور کاملاً اندازه پایش بود، و سرگئی همان طور که چشم از آنها برنمیداشت به طرف کالسکه راه افتاد.
همین که سرگئی از نشیمنگاه سورچی بالا رفت و افسار را به دست گرفت، کالسکهرانی که قوطی گریس دستش بود گفت: «بابا، عجب پوتینهای محشری! بذار برات گریسمالیش کنم. اینها رو مجانی به تو داد؟
سرگئی اندکی از جا بلند شد، لبههای پالتوی خاکستری رنگش را اطراف ساق پاهایش مرتب کرد و با لحنی پرخاشگرانه گفت: «چیه؟ حسودیت میشه؟» آن وقت، همان طور که شلاق کوتاهش را بالا گرفته بود، خطاب به اسبها به صدای بلند گفت: «راه بیفتین، خوشگلهای من و کالسکه چهاراسبه، همراه کالسکه چهارچرخه با آن مسافران، چمدانها و جعبهها، روی جادۂ نمناک، با سرعت تمام، به حرکت درآمد و در مه خاکستری پاییزی از نظر ناپدید شد.
سورچی بیمار در بالای اجاق، در آن کلبهی دم کرده، دراز کشیده بود جلو سرفههایش را گرفته بود و با تلاشی زیاد از این پهلو به آن پهلو میشد و دم بر نمیآورد.
آدمها تا شب هنگام توی کلبه میآمدند، غذایی میخوردند و میرفتند و در این مدت صدایی از مرد بیمار شنیده نمیشد. درست پیش از رسیدن شب، آشپز از هره بالای اجاق بالا رفت و دست دراز کرد پوستین مرد را روی پاهایش کشید.
مرد بیمار گفت: «ناستازیا، دیگه از دست من عصبانی نباش، دیگه چیزی نمونده زحمت رو از این گوشه کلبه ت کم کنم.»
ناستازیا زیر لب گفت: «باشه، باشه، حرف شو نزن، بی خیالش، حالا چهت هست، عمو؟ بنال ببینم.»
۔ تموم دل و اندرونم درد میکنه. خدا میدونه چم هست. گمونم سرفه که میکنی گلوت درد میگیره، هان؟
همه جام درد میکنه. موقع مرگم رسیده… دردم همینه. وای، وای، وای!» و ناله سر داد.
ناستازیا پوستینی را روی او کشید و گفت: «باید پاهاتو بپوشونی، این جوری.» و پایین آمد.
شب تا صبح چراغ ضعیفی توی کلبه روشن بود، ناستازیا و ده نفری سورچی کف کلبه و روی نیمکت ها خوابیده بودند و صدای خرناسشان بلند بود. تنها مرد بیمار بود که روی هره بالای اجاق، سرفه میکرد، وول می خورد و ناله ضعیفش شنیده میشد. نزدیکیهای صبح آرام شد.
صبح روز بعد آشپز، در تاریک و روشن هوا، کش و قوس آمد و گفت: دیشب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم عمو وِدور از این اجاق پایین اومد و رفت هیزم بشکنه. به من گفت: “آهای ناستازيا، بذار کمکت کنم. اما من بهش گفتم: ول کن بابا، مگه تو جون هیزم شکستن داری؟ اما اون تروفرز چنگ زد تبرو برداشت و شروع کرد به هیزم شکستن. تروفرز، تروفرز، تراشه هیزم بود که توهوا میپاشید. دراومدم بهش گفتم: “دست وردار، تو مگه مریض نیستی؟» و اون گفت: «نه، من حالم خوب خوبه.” و با این حرف جوری تبرشو بالا برد که تموم تنم از ترس لرزید. اون وقت جيغ کشیدم و از خواب بیدار شدم. نکنه مرده باشه؟
– عمو ودور، آهای عمو ودور!
فدور جوابش را نداد.
یکی از سورچیها که بیدار شده بود، گفت: «نکنه راستی راستی مُرده باشه! خوبه بریم یه نگاهی بکنیم.»
دستی تکیده، انباشه از موی سرخ، از بالای اجاق آویزان بود. دست سرد و سفید و بی خون بود.
سورچی گفت: «بریم پیش رئیس ایستگاه… ظاهرا این بابا مرده
فدور خویشاوند نداشت، از جای دوردستی آمده بود. روز بعد او را در گورستان تازه، پشت درختزار، خاک کردند و ناستازیا تا چند روز خوابی را که دیده بود برای همه تعریف میکرد و می گفت که اولین نفری بوده که مرگ فدور را حدس زده است.
بهار از راه رسیده بود. جویهای آب، شتابان، به پایین دست خیابانهای
خیسِ شهر روان بود و صدای شرشر آنها در لابهلای تکههای کود منجمد شنیده میشد. رنگ لباس آدمها که به هر طرف روان بودند و نیز صدای گفت و گوهایشان شادی میپراکند. درختان در باغچههای کوچک محصور جوانه زده بودند و شاخههای آنها همراه نسیم خنکی که در لابه لای آنها میوزید در نوسان بود. قطره های شفاف آب همه جا شکل پیدا میکردند و قطره قطره فرو میافتادند. گنجشک ها جیکجیک کنان پرگویی میکردند و با آن بالهای کوچکشان در سطح زمین، به این سو و آن سو، میپریدند. در قسمت آفتابی خیابان، روی پرچینها، خانه ها و درختان همه چیز در جنبش بود و میدرخشید. آسمان همه جا از شور و جوانی آکنده بود و نیز در روی زمین و در قلب آدمها.
در یکی از خیابانهای اصلی، جلوخانه ای بزرگ و اشرافی، کاه تازه پاشیده بودند و در درون خانه، زن بیماری که عجولانه به خارج میرفت در شرف مردن بود.
نزدیک درهای بسته اتاق زن بیمار، شوهر و زنی مسن ایستاده بودند.
کشیشی روی یک کاناپه نشسته بود، سرش را زیر انداخته بود و چیزی
لای شال گردنش پیچیده بود و به دست گرفته بود. در یک گوشه اتاق زنی فرتوت و ریزاندام، مادر زن بیمار، به مبلی تکیه داده بود و به تلخی گریه میکرد. پیشخدمتی نزدیک او ایستاده بود، دستمال تمیزی روی دستش انداخته بود و منتظر بود زن فرتوت و ریزاندام دستمال را از او بگیرد. پیشخدمت دیگری شقیقههای او را با چیزی مالش میداد.
شوهر به زن مسن، که خالهزادهاش بود و نزدیک او کنار در ایستاده بود، گفت: «خوب، امیدوارم مسیح کمکتون کنه، عزيزم. اون خیلی به شما اعتماد داره، خودتون میدونین که چطور باهاش حرف بزنین، تا اونجا که میتونین تشویقش کنین، عزیزم. حالا برین!» و میخواست در را برای او باز کند اما خالهزادهاش جلو او را گرفت، دستمال را چندین بار به چشمانش گذاشت و سپس سرش را بالا گرفت و گفت: «خب، خیال نمیکنم ظاهرم نشون بده که گریه کردم.» آن وقت خودش در را باز کرد و وارد شد.
شوهر آشفته بود و ظاهرش نشان میداد که کاملا گیج و گول است. قدمزنان به طرف زن فرتوت رفت اما به چند قدمی او که رسید، چرخی زد، دور اتاق را طی کرد و به کشیش نزدیک شد. کشیش نگاهی به او انداخت، ابروانش، رو به آسمان، بالا رفت و آهی کشید. ریش جمع و جور و پُرپشتش نیز بالا رفت و سپس سر جایش برگشت.
شوهر با حالی کمابیش نومیدانه گفت: «مادرش هم اینجا حضور داره. اون نمیتونه این وضع رو تحمل کنه. چون وقتی یه نفر کسی رو به اندازه اون دوست داشته باشه… نمیدونم چی بگم. اگه بتونین آرومش بکنین، پدر، و قانعش کنین که از این اتاق بره…
کشیش از جا بلند شد و به طرف پیرزن ریزاندام رفت. گفت: «ببینین، این درسته که هیچ کس نمیتونه حال یه مادرو درک کنه؛ اما، پروردگار مهربونه.»
تمام چهره پیرزن ریزاندام ناگهان در هم رفت و دچار سکسکه عصبی شد.
وقتی زن اندکی آرامش پیدا کرد، کشیش دنباله حرفش را گرفت… خدا مهربونه. اینو براتون بگم، تو حوزه کشیشی من یه مرد بیماری بود که به خیلی از حال ماريا ديميتريفنا بدتر بود. اما یه مرد سروساده، ظرف کوتاهی با داروهای گیاهی درمونش کرد. این مردی که اون بابا رو درمون کرده همین الان تو مسکو سکونت داره. داشتم به واسیلی دیمیتریه ویچ میگفتم… میتونیم امتحانش کنیم. دست کم این کار زن بیمارو تسکین میده. هر کاری به دست پروردگار شدنیه.»
پیرزن ریزاندام گفت: «خیر، مقدر نیست که اون زنده بمونه. خدا به جای اینکه منو ببره داره اونو میبره.» و سکسهی عصبی او آن قدر شدت پیدا کرد که از حال رفت.
شوهر زن بیمار چهرهاش را با دستهایش پوشاند و شتابان از اتاق بیرون رفت.
با اولین نفری که برخورد کرد پسری شش ساله بود که سر به دنبال دخترکی کم سن و سالتر از خودش گذاشته بود.
پرستار آنها پرسید: «چی دستور میفرمایین… بچهها رو نباید بیارم مامانشونو ببینن؟»
– آره، دلش نمیخواد بچهها رو ببینه، حالش منقلب میشه.
پسرک لحظهای ایستاد. چهره پدرش را با علاقه تمام نگریست. سپس ناگهان لگدی پراند، فریادی از شادی سر داد و به دویدن پرداخت. آن وقت با اشاره به خواهرش داد زد: «اون اسب سیاه ماست، پاپا!»
در همین زمان خاله زاده، در اتاق دیگر، پهلوی زن بیمار نشسته بود و با مهارت سعی میکرد او را برای پذیرش مرگ آماده کند. دکتر پشت یکی از پنجرهها ایستاده بود و سرگرم درست کردن معجونی بود.
زن بیمار لباس بلند سفیدی بر تن داشت و همان طور که اطرافش را با بالش پوشانده بود روی تخت نشسته بود و بیآنکه حرفی بزند به خالهزاده نگاه میکرد.
آن وقت به طور نامنتظر حرف او را قطع کرد و گفت: «ببینین، عزيز من. لزومی نداره شما منو آماده کنین. منو بچه به حساب نیارین. من مسیحیام. همه چیز سرم میشه. میدونم که زیاد زنده نمیمونم؛ و اینو هم میدونم که اگه شوهرم زودتر از اینها به حرفم گوش داده بود الان تو ایتالیا بودم و احتمالاً، یا حتی به طور یقین، حالم خوب شده بود. همه اینو بهش گفتن. اما، چه میشه کرد؟ ظاهراً خدا خواستش این طور بوده. ما همه مرتکب گناهان زیادی شدهایم، اینو میدونم؛ با وجود این، به بخشش خدا ایمان دارم! تموم مردها و زنها بخشیده میشن، یعنی احتمالاً تموم مردها و زنها بخشیده میشن. دارم سعی میکنم خودمو بشناسم. عزيزم، من گناهان زیادی مرتکب شدم. اما در مقابل خیلی هم رنج کشیدم. و سعی کردم رنج هامو صبورانه تحمل کنم…
خالهزاده گفت: «پس عزیزم، اجازه میدی بگم کشیش بیاد تو؟ بعد از انجام مراسم آیین مقدس حتماً حالت باز هم بهتر میشه.»
زن بیمار به نشانه موافقت سر تکان داد. و زیر لب زمزمه کرد: «پروردگارا، من گناهکارو ببخش!».
خالهزاده بیرون رفت و با چشم به کشیش اشاره کرد. و همان طور که اشک در چشمانش حلقه زده بود به شوهر گفت: «اون فرشتهست.» شوهر زیر گریه زد؛ کشیش پا به اتاق دیگر گذاشت؛ پیرزن ریزاندام همچنان بیهوش بود، و در این اتاق بیرونی سکوت محض برقرار بود. پس از پنج دقیقه کشیش از اتاق بیرون آمد. ردایش را درآورد و مویش را صاف کرد.
گفت: «خدارو شکر، الان آرومتره، میخواد شما رو ببینه.»
خالهزاده و شوهر به اتاق بیمار رفتند. بیمار همان طور که به شمایل چشم دوخته بود بیصدا اشک میریخت.
شوهر گفت: «عزیزم، بهت تبریک میگم.»
زن بیمار همان طور که لبخند خفیفی روی لبهای نازکش بازی میکرد، گفت: «ممنونم! الان چه احساس خوبی دارم، چه لذت روحی بینظیری احساس میکنم. خداوند بخشنده است! این طور نیست؟ هم بخشنده است و هم توانا.» و باز با تمنایی وصف ناپذیر و با چشمانی غرق در اشک به تصویر چشم دوخت.
سپس، انگار که چیزی را به یاد آورده باشد، به شوهرش اشاره کرد نزدیکش برود.
آن وقت با صدای ضعیف و گلایه آمیز گفت: «تو هیچ وقت نمی خوای کاری رو که من می خوام برام انجام بدی.
شوهر که گردنش را دراز کرده بود و مطیعانه به او گوش میداد، گفت: چی میخوای بگی؟»
– چند بار خوبه من در اومده باشم گفته باشم که این دکترها چیزی سرشون نمیشه، در صورتی که شفادهندههای زیادی پیدا میشن، زنهای دهاتی معمولی، اینها کسانی هستن که کارشون شفا دادنه… همین الان کشیش داشت میگفت… یه مرد شهری سر و ساده رو میشناسه… بفرست بیارنش.
– کی رو بفرستم بیارن؟
– خداوندا، دلش نمیخواد چیزی درک کنه! و زن بیمار چهرهاش را در هم کرد و چشمانش را بست.
دکتر به طرفش رفت، دستش را گرفت. نبض به وضوح هر لحظه ضعیفتر میزد. با چشم به شوهر اشاره کرد. زن بیمار این حرکات بدون کلام را دید و وحشتزده به اطرافش نگریست. خالهزاده رویش را برگرداند و گریهاش را سر داد.
زن بیمار گفت: «گریه نکنین؛ من و خودتونو عذاب ندین. این کارها همین اندک آرامشی رو هم که برام مونده از من میگیره.»
خالهزاده دست او را بوسید و گفت: «شما فرشتهاین.»
– نبوسین؛ اینجا رو ببوسین… فقط دست مرده هاست که میبوسن. خداوندا! خداوندا!
شبِ همان روز، زن دیگر به صورت جسد در آمده بود، و جسد را درون تابوتی گذاشتند که در اتاق پذیرایی آن خانه درندشت قرار داشت.
در آن اتاق بزرگ که درهایش را بسته بودند شماسی تک و تنها نشسته بود و با دایی شمرده و تودماغی مزامير داوود را میخواند. روشنایی درخشان شمعهای مومی با آن شمعدانهای بلندِ نقرهای به پیشانیِ رنگ باختهی زن، که به خواب طولانی فرو رفته بود، میتابید؛ به دستهای سنگین و موم مانندش میتابید و به تاهای سنگی شکل کفنی که زانوها و شستها را برجسته و ترسناک نشان میداد. شماس کلمات را بیآنکه معنی آنها را دریابد میخواند، شمرده میخواند و کلماتی که ادا میکرد در آن اتاق آرام طنین پیدا میکرد و سپس به گونهای غریب فرو میمرد. داد و هوار و صدای جست و خیز بچهها از اتاق دوردست به گوش میرسید. در کتاب مقدس آمده بود:
روی خود را از آنان میپوشانی، آنان دچار عذاب میشوند؛ جانشان را میگیری، آنان میمیرند و به خاک بدل میشوند. آنگاه روح خویش را بر آنان میدمی، آنان آفریده میشوند؛ و تو
چهره خاک را دگرگون میکنی. جلال تو تا ابدالآباد برقرار باد. چهره زن که به خوابی طولانی فرورفته بود عبوس و باشکوه بود. نه بر پیشانی پاک و سرد و نه بر لبهای او که محکم بسته شده بودند جنبشی دیده نمیشد. زن سراپا گوش بود. با این همه، آیا او حتی حالا معنی این کلمات متعالی را درک میکرد؟
یک ماه بعد نمازخانهای سنگی بر گور زنی که به خواب طولانیاش فرورفته بود ساخته شد. بر گور سورچی هنوز هیچ سنگی گذاشته نشده بود و تنها
علفهای کمابیش سبزی بر پشتهی کوچکی روییده بود که تنها نشانِ هستی
انسانی درگذشته بود.
روزی آشپز ایستگاه پست گفت: «سرگئی، اگه سنگ قبر وِدور رو نخری گناه بزرگی پات می نویسن. همهش میگی حالا زمستونه، حالا زمستونه… میخوام ببینم چرا به قولت عمل نمیکنی، یادت میآد وقتی قول دادی من اونجا بودم؟ قبلا یه نفر اومده که از تو بخواد سنگ رو بندازی؛ اگه نخری این بار که میآد خفهت میکنه.»
سرگئی با پرخاشگری گفت: «مگه من زیر قولم زدم؟ همون طور که گفتهم سنگ رو براش میخرم؛ آره، براش میخرم… حتی اگه یه روبل و نیم سکه نقره قیمتش باشه. یادم نرفته که، اما آخه باید با گاری بیارمش این جا. تو اولین فرصتی که برم شهر حتماً میخرم.»
سورچی پیری توی حرف های آنها رفت، گفت: «ببینین چی میگم… دست کم میتونستی یه صلیب رو قبرش بذاری. راستی راستی شرم آوره، پوتینهای این بابا که هر روز پاته.»
۔ حالا صلیب از کجا بیارم؟ یه کُنده هیزم بردارم راست و ریستش کنم؟
– این حرفها چیه میزنی؟ لازم نکرده یه کنده هیزم برداری راست و ریستش کنی، یه روز که میتونی یه تبر بردار برو توی جنگل… اونجا میتونی صلیب درست کنی. یه درخت زبون گنجشکی چیزی رو قطع کن. این میشه یه یادگاری، حالا چوبیه، باشه. اگه این کارو نکنی مجبور میشی برای جنگلبان ودکا ببری. تو که پول نداری خرج این آدمهای بیسر و پا بکنی. خود منو ببین، همین دیروز مالبندِ درشکهم شکست؛ این بود که رفتم برای خودم یه دونه حسابیشو درست کردم… هیچ کس هم حرفی نزد.
صبح روز بعد، هنگامی که سپیده سر میزد، سرگئی تبرش را برداشت و عازم جنگل شد.
پرده یخزده و تیرهرنگی از شبنم، که آفتاب هنوز آن را درخشان نکرده بود، بر همه چیز کشیده شده بود. هوا در طرف مشرق رفتهرفته به طورِ نامحسوسی روشن میشد و روشنایی ضعیف آن بر گنبد آسمان، که ابرهای
نازکی آن را پوشانده بود، انعکاس پیدا میکرد. نه تیغه علفی در پایین و نه برگ درختی در بالاترین شاخهها کوچکترین تکانی نمیخورد. تنها گهگاه پرپر زدن پرندهای در لا به لای بوتهزاری یا خشخشی بر زمین، سکوت جنگل را میشکست. ناگهان صدایی عجیب و نامأنوس با طبیعت همه جا پیچید و در کنارههای جنگل محو شد. سپس صدا بار دیگر به گوش رسید و به فاصلههای منظم در بن یکی از درختان بیحرکت تکرار شد. نوک یکی از درختان را لرزشی غیرمعمول در برگرفت؛ برگهای انباشته از شیره گیاهی چیزی زمزمه کردند و سینهسرخی که روی یکی از شاخههای درخت نشسته بود چهچههزنان یکی دو بار از این شاخه به آن شاخه پرید و سپس دم کوچکش را تکان داد و روی درخت دیگری نشست.
صدای تبر در بن درخت هربار خفهتر شنیده میشد، تراشههای سفید آغشته به شیره گیاهی روی علفهای شبنم آگین پراکنده میشدند و صدای غژغژِ ضعیفی در لا به لای ضربههای تبر به گوش میرسید. لرزشی سراپای درخت را لرزاند و ناگهان با تمام سنگینیاش خم شد و هم چنان که ریشههایش از ترس میلرزیدند باز به سرعت قد راست کرد. لحظهای همه چیز آرام گرفت اما درخت باز خم شد، صدای شکستن تنهاش به گوش رسید و همانطور که شاخههایش میشکست و سرشاخهها آویزان مانده بود با سر به روی زمین نمناک فرو افتاد.
صدای ضربههای تبر و قدمها خاموش شد. سینه سرخ چهچهای زد و روی شاخهی بالاتری پرواز کرد. شاخهای که از رویش برخاسته بود مدتی به تکان در آمد و باز مثل شاخههای دیگر، با تمام برگهایش، بیحرکت ماند. درختان زیبایی شاخههای بیحرکتشان را در فضای تازهای که پیدا کرده بودند، شادمانهتر به رخ میکشیدند.
نخستین اشعههای خورشید که از ابری شفاف گذر میکردند میدرخشیدند و بر آسمان و زمین پرتو میافکندند. مهها، که همچون امواج در درهها در پیچ و تاب بودند، رنگهای رنگینکمان را به بازی گرفته بودند؛ شبنمها میدرخشیدند و بر زمینهی سبزهها حال جواهر را داشتند. ابرهای کوچک شفاف، که رفته رفته رنگ سفید به خود میگرفتند، عجولانه بر فراز گنبد آسمان، که حالا ته رنگی لاجوردی پیدا میکرد، پراکنده میشدند. پرندهها که حالا توی بیشهزار غوغا به پا کرده بودند، انگار که سرمست شده باشند، سرود خوشبختی سر میدادند؛ برگهای انباشته از شیره گیاهی شادمانه و آرام، بر نوک درختان نجوا میکردند؛ و شاخههای درختانی که بر پا ایستاده بودند، بر فراز درخت مرده و فروافتاده، آرام و شکوهمندانه تکان میخوردند.
نویسنده: لئو تولستوی
مترجم: احمد گلشیری
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.